ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

گل پسرم بدجوری سرما خورده امروز بردمش دکتر خیلی جالب بود بعد از کلی راه رفتن توی شهر چون جای پارک ماشین تا مطب کلی راه بود و بعدش هم گرفتن دارو و رفتن به مدرسه پسری برای اینکه از معلمش کارهای امروز رو بگیرم تا خودم با پسری کار کنم وقتی خسته و بیحال برگشتیم خونه دیدم ای وای یکی از چرخ های ماشینم بادش حساااااابی خالی شده ، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . بعد از ظهری بردمش آپاراتی گفت پنچر نیست فقط بادش کم شده که درستش کرد. پسرم امروز خیلی کار انجام داد ، بنویسیم کار کردیم ریاضی مرور کردیم عصری کلاس زبان داشت که قرار بود پرسش داشته باشه که اون رو هم پسری با سی دی درسش حسابی مرور کرد . طفلک امروز یه بند شیر و سوپ و شلغم و جوشونده...
29 مهر 1392

بابا ، مامان ، کربلا

دیشب ساعت 10 صدای تلفن خونه بلند شد شماره خونه مامانم بود ، صدای بابا رو که شنیدم فکر کردم داره مثل همیشه سر به سرم میزاره نگو بنده خدا ناجور سرما خورده . -میگه : پسرم چطوره ؟ بهتر شده؟ -میگم : خوبه دیگه همینه فصل پاییز که میشه حساسیت پسرم هم شروع میشه ان شالله کم کم با بالا رفتن سنش خوب میشه - حالا فردا رو چکار میکنی ؟ من با این شرایط به هیچ وجه نزدیک بچه (پسری) نمیشم براش خطرناکه ، کلاست رو چکار میکنی؟؟ دلم میخواست اون لحظه بابا کنارم بود و محکم بغلش میکردم ، خیلی هوامو داره خیلی خیلی.... نفسش برای پسری میره مامانم به پسری میگه محمدرضاشاه ، البته داداش هام هم همون ماه اول تولدش اینجوری صداش میکردن ، واقعا فرمانرواست هم ...
28 مهر 1392

بدون عنوان

ای کاش به جای 24 ساعت حداقل 30 ساعت بود شبانه روز ، اونوقت من به کارهای خودم هم می رسیدم . تازه امروز تونستم 1 ساعت وقت بزارم که برای کار کلاس طرح فردا توی اینترنت بگردم 17 واحد برام زیاد بود فکرش رو هم نمیکردم مدرسه رفتن پسری اینقدر وقتم رو پر کنه بودن همسری برام غنیمت بود یک شنبه همسری برگشت به کربلا و من موندم اییییییییییینهمه مسئولیت البته آخر شب که میشه و من خسته و مونده روی مبل اتاق پسری ولو میشم (پسری بعد از اینکه براش قصه میخونم دلش میخواد توی اتاقش بمونم تا خوابش ببره) اون موقع به کارهایی که اون روز انجام دادم فکر میکنم و کلی به خودم میبالم که تونستم از پس کارهای زیادی بر بیام به هر حال باید مثبت فکر کنم تا شارژ ...
16 مهر 1392
1